به نام خدا
تقدیر، نه در رمل نه در کاسه چینی ست!؟
اینده ما دورتر از ایینه بینی ست
ما هر چه دویدیم، به جایی نرسیدیم
ای باد! سرانجام تو هم گوشه نشینی ست.
............
............
سلاممممممممممممممممممممممممممم
بعد از یک دوره طولانی دوری از اینترنت و پارسی بلاگ ما اومدیم..........
بازم سلامممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
به اندازه تمام روزای نبودن با دوستان عزیزمممممممم.......
وای چی بگم از خاطرات امیرحسین کوچولو که اینقدر خاطره هاش تلمبار شده
که نمیدونم کدومو تعریف کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فقط باید بگم :
ما گشته ایم ، نیست، تو هم جستجو مکن
ان روزها گذشت، دگر ارزو مکن
دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
.......
............
داشتم می گفتم این مدت دور بودیم از تکنولوژی و وب گردی و......
تا اینکه گذرمون افتاد خونه دایی حمید و اینترنت پرسرعت و یه دنیا حرفای ناگفته.....
خلاصه، جونم بگه براتون سه شنبه (تبلود) یعنی تولد گل پسرمون بود.
قرار بود بابایی مرخصی بگیره بریم پیش مامان جون و بابا جون و عزیز وعمو محمد و.......
مثل پارسال جشن بگیریم،
اما خوب، به دلایل کاری بابایی نتونست مرخصی بگیره، اما عوضش،
جای همتون خالی،
دوشنبه شب بابایی وقتی از اداره اومد، من و قندعسلو واقعا هیجان زده کرد.....
یک کیک کوچولو و شمع موزیکال گرفته بود، کیکو گذاشتیم داخل یخچال ومن و بابایی و فینگیل مامانی رفتیم
بیرون برای خرید کادو......
اگه بخوام همه رو تعریف کنم خیلی طولانی میشه، پس خلاصه میگم واستون،
کادوی مورد نظرو که یه سه چرخه بود خریداری کردیمو برگشتیم خونه،
امیرحسین چقدر خوشحال بود بماند،اما این همه ماجرا نبود تازه ازاین ببعد شروع میشه!!!!!!!!!!
بازم یه سورپزیز دیگه،
بابایی شام مفصلیم برامون گرفته بود
ساعت 12:30 نیمه شب تازه یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم و بعد عکس و شام و...........
این چند روز به لطف خدا با خوبی و خوشی گذشت تا اینکه ،،،،،،،،،،،،
پنج شنبه بعدازظهر تصمیم گرفتیم بیایم قم پیش دایی حمید و سری بهش بزنیم.
دیگه تا رفتیم فروشگاه و یسری مایحتاج خوراکی ضروری برای دایی خرید کردیم ،یه کم دیر شد.
تصمیم گرفتیم حالا که داریم میریم ،سر راه کیک و شمع و پمپ شادیم بگیریم و ببریم دور همی باهم بخوریم.
حدودا ساعت 12 شب رسیدیم، شام خوردیم و وسایلو جابجا کردیمو بعدم خوابیدیم.
موقع بیدار شدنمونم بماند.................
دیگه صبحونه و.............
بابا جون و مامان جون هم با کلی ماجرا !!!!!!! دیگه ساعت تقریبا 4 بعدازظهر رسیدنو ناهار خوردیمو استراحت و.......
خاله ها و دایی علی و خانمشم دعوت کردیم تشریف بیارن دورهم باشیم و .......
وقتی همه امدن یه جشن کوچولوی دیگه برای وروجکمون گرفتیم.
جای همگی خالی، خیلی خوش گذشت..............
امیرحسین کلی از شلوغی دوروبرش شاد بود و ذوق میکرد.
کلی کادو گرفت و عکس انداختیم و کلی خندیدیم بابت چی بماند؟!؟!
خلاصه کلی شرمنده شدیم،دست همگی درد نکنه.
اخر شبم همه رفتن و من وجیگر مامانی موندیم قم وبابایی بخاطر اداره برگشت.
این بود قصه تولد پرماجرای قندعسل..............
راستی یادم رفت از تمام عزیزانی که پیام تبریک برای کوچولوی ما فرستادن چه از طریق تلفن، پیام کوتاه، کامنت
و حضوری و..........کمال تشکرو داریم.
ممنون از همتون، دوستتون داریم.
"بابایی و مامانِ و فینگیلی"
بالا رفتیم ماست بود، قصه ما راست بود
اخیش بالاخره تونستم بنویسم.........
دیگه داشتم فراموش میشدم!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینکه «مردم» نشناسند تورا غربت نیست
غربت ان است که «یاران» ببرندت از یاد
....................................................................................................................................................................................
تابعد.............
التماس دعا......